آدمیزاد که مهمان این دنیاست، عمرش کم و کوتاهه، بدنیا آمدن و مردنش خیلی سریع است، می‌گذرد انگار باد است، زندگیش مثل بهار پرگل و گیاهه، درحالیکه پاییز بسیار سریع است، چیزی نمی‌گذرد که در خاکی...
دیروز منزل به منزل ... امروز تنها و خلوت ... تختخواب و خانه عوض شده با خاک...
آدمیزاد در این بهار تمام‌شدنی، خانواده درگرد اویند...
قد او برافراشته، با لباس پوشیده شده...
انسان تنه درخت است، پدر ومادر ریشه‌ی آن ... اگر آنرا چهار گوشه فرض کنیم، سه گوشه‌اش هست مادر.
مادر بعد از خدا سایه ... .گنجینه است، دستمایه است، او استاد اولین بند لالایی است...
وای ما چقدر بی‌خبریم! تا مادر نمیرد او را نمی‌شناسیم... مادر من که پیر بود، پا شکسته و دست به عصا بود، وقتی که مرد، مچاله شدم، غم بر من بارید، دلم چنان پژمرده شد که پاییز شد. برگهایم ریخت دریای مغزم خفه‌ام کرد با یادهایش! فکر می‌کردم بچه شدم... رفتم دوران گذشته... آنوقت که شیرم می‌داد... لباس تنم می‌کرد، در آغوشش می‌خواباندم و در جایی گرم می‌گذاشتم... رواندازی به آرامی بر رویم می‌کشید.
مادری که‌ دلسوزم بود ... امید و آرزویم بود ... نگهبانم بود، قربانم بود.
درخت بودم، او باغبانم بود، قلعه بودم، پاسبانم بود، اگر گرما یا سرمایم می‌شد، او آفتاب و باد بزنم بود... وقت گریه و هق‌هق زدنم، صدایش غم از دلم می‌زدود.
ای مادر جان! پروانه زندگیم، ای ردیف شعرهای من... همکارم بودی تا بفهمم، دستگیرم بودی تا برسم ...
برداشتنم، سیر کردنم، شستن و تمیز کردنم، بازی کردنم، گردنبند درست کردنم...
جان گفتنت برای صدا کردنم! موی سر شانه کردنم، کلمه و جمله یاد دادنم، ناخن دست گرفتنم، دکمه پیراهن بستنم، راه رفتنم با تاتی‌تاتی کردنت!
چندین بازی یادم دادی... مرا به مدرسه بردی، لقمه گرفتن یادم دادی... آنقدر خوبی برام کردی که اگر تو نبودی مادر جان یا بیناز و سرافکنده بودم... یا... می‌مردم!
مگه من این جوان بودم؟ یا از اول قنداقه بودم، کوچکی ریز و بی‌چیز بودم...
نمی‌تونستم حرف بزنم، یا چیزی طلب کنم، اگه روی صورتم می‌افتادم، تو مرا برمی‌گرداندی، سر و پشتم رو می‌خاراندی، حمامم می‌دادی، قطره قطره نوشیدنی به من می‌خوراندی.
مرا بالا می‌انداختی، دایی و عمو و داداش و آبجی رو به من شناساندی. نمی‌تونستم پشه‌ای رو از خودم دور کنم، شلوارم رو بالا بکشم... بشینم یا دراز بشم، از کسی عصبانی شم یا کسی رو بزنم، یا اگه لخت شدم، عیب خودم رو بپوشانم!!!
برای درد و ناراحتی‌هایم صد بار می‌شدی قربانم! وقت مریضی و رودل کردنم، روسریت رو می‌بستی کمرم.
وقتی رفتم به مدرسه، نگران کیفم بودی، نگران بند کفشهایم، پول جیبم، نصیحتم می‌کردی... تا دم در بدرقه‌ام می‌کردی، من با قدمهای کوچکم می‌رفتم و تا وقتی از چشمت ناپدید می‌شدم، می‌ایستادی و نگاهم می‌کردی.
پشتیبانی محکم بودی، نگهبانم بودی، غمخوارم بودی، استاد ناز خریدنم بودی، درمان اندام بیمارم بودی.
تو یادم دادی خوردن رو، دست و صورت شستن رو، بیام و برم و آنچنان به خودم اعتماد کنم، که کم نیارم... به من می‌گفتی: عزیزم دردت به جانم، مرگت نبینم!
مادر جان! یادم نمی‌ره اتاقت رو، صورت زیبایت، روسری و لباست، بساط قوری و سماورت، چای شیرین و تلخت، دعاهای صبحها و شبانه سر نمازت، روزه سنت طول سالت، بعضی اوقات مریضی و ناله ناله‌ات.
یادم نمی‌ره خانه پر از مهمانت، کرنش قیام اللیلت، کلمات نرم و آرامت، حلالیت عیدها، وقتی از مسجد می‌آمدم.. بهت سلام می‌کردم، دستهایت رو می‌بوسیدم، عید مبارکی می‌کردم... . دست به گردنم می‌کردی... تو هم عید مبارکی می‌کردی و حلالم می‌کردی.
به خواست خدا در پیری دچار مریضی شدی، شکر خدا که نمردی، ولی آنچنان ضعیف شدی که سالها از حرکت افتادی...
من دوروبرت بودم، برای شفایت دعا می‌کردم، می‌گفتم: مراقبت از تو برام افتخاره، تو راضی باشی خدا راضیه!
دلم خبر داده بود که می‌میری! شیرین شده بودی برام... قسم بخدا در طول مریضییت ازت بیزار نشده بودم! تو روشنایی زندگیم بودی، سایه‌ی خانه‌ام بودی، تو محک ایمانم بودی، گلزار نوبهارم بودی، روشنایی چشمام بودی، خون تو رگهام بودی...
شرمنده‌ام که سرم شلوغ بود مشغولیتم زیاد بود و تنها بودم، آنطور که لازم بود نازت رو نکشیدم! برای خدمتت تجربه نداشتم.
من گل بودم، دعاهایت آبیارییم بود، رضایت تو افتخارم بود، کفاره گناهانم بود.
یه روز دستت تو دستم بود که سکته کردی، پژمرده شدی، فریاد زدم مادر جان!! جواب ندادی.. برای علاج دردت پیش چند دکتر رفتم، مریضی‌ات علاج نداشت! بیحال بودی، می‌نالیدی! می‌ایستادم کنارت، اشکهایم از صورتم می‌چکید، می‌خواستی بگی: عزیزم گریه نکن، نمی‌تونستی...
سه ماه این احوالت بود، ناگهان یه روز چراغ عمرت برای همیشه خاموش شد! رو به قیامت برگشتی، پرنده روحت از قفس پرید، تنها جسدت باقی ماند.
با دست خودم کفنت کردم، با دوستان بر جسدت نماز خواندیم، رو به منزل برزخت برای آخرین بار بدرقه‌ات کردیم... .
کجا می‌روی ای مادر دلپاک!؟ از خاک آمدی و رفتی به خاک... ملائکه او را بگیر و ای زمین تا روز موعد او را در خودت جا بده! انشاءالله‌ که قبرت باغچه‌ای پرگل باشد...

عزیز: تا وقتی که مادرت زنده است، تا وقتی که نرفته... صد بار بشو به قربانش، پیشکشش کن هرچه می‌توانی، پول و مال برای چه خوبه؟ اگه ندهی به درمانش! به عینک و به عصایش، گوشت و میوه وآب و نانش!!
ای وای! نکنه با ابلهی و نادانی، رو بگردانی از فرمانش!
جایگاهت را گم نکنی، اگر چوپان یا که خانی! جایت کنار کفشهایش است! بهشت زیر پای مادران است، مگر نشنیدی؟ نمی‌دانی؟
بله مادر عزیزم، گل پاییزم، دستت را می‌گیرم، مثل دیروز که دستم را گرفتی! صد بار کولت می‌کنم، مثل وقتی که بغلم می‌کردی...
من همان نهال دیرینتم، نوزاد وابسته به شیرتم...
اگر خدای نخواسته ترا برنجانم، مرده‌ای توی تابوت هستم!
پرخاش نمی‌کنم، اُف نمی‌گم، من پرورده‌ی این دین پاکم.
مادر تو تاج سرمی، وصیت پیغمبرمی، برای درستی و نادرستی ایمانم، تو مقیاس و میزانی.
باید بدانی که او درخت است، تو شاخه آن، نکنه حرفش را قطع کنی، یا درراه پیش بیفتی.
اگر دختر یا پسری، فکر نکن مثل قارچ درآمدی! نه ماه در شکم ترا برداشته و با دردهای زیاد دنیا آمدی! با شیر او رشد کردی، هزار بار ترا شسته، نکنه بهش بگی نادانی! او نادان باشه تو نادانی! او برنجد... تو نزد خدا و مردم بدنامی!
فقط (بله) و(چشم) بهش بگو، مادر جان بهش بگو، اگه اینطور نکنی، خدای نخواسته دق دلت رو بهش خالی کنی، باغ دینت را می‌سوزانی! به خدا وزیر هم باشی، هیچی!
تا او هست قربانش شو، صد بار بلاگردانش شو!
نه اینکه بعد از مردنش، گریه و زاری کنی و براش حج و قربانی کنی!
چه بسا اینها همه ازدستت رفت... و مثل من بی‌مادر شدی!
تقدیم به آنانی که مادرشان در قید حیات است، برای هشدار.